به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «آناج»، دفاع مقدس هشت ساله مردم انقلابی ایران اسلامی در مقابل دشمنان اسلام بدون شک نقطه عطفی در تاریخ و تمدن طولانی این کشور است. دورانی که به عنوان برگی زرین و درخشان در تاریخ کهن این سرزمین برای همیشه، ایام خواهد درخشید.مردان و زنان مسلمان این سرزمین با استقامت بینظیر خود نشان دادند که میتوان با توکل به خداوند متعال و توسل به ائمه معصومین (علیهم السلام) و اطاعت از ولی فقیه زمان خود در مقابل اهریمنان شرق و غرب، جانانه ایستاد و پیروزی و نصرت الهی را در آغوش کشید.نقش بیبدیل واقعه عاشورای حسینی و درس آموزی مردم این سرزمین از این تابلوی زیبای ایثار و شهادت، چنان واضح و مبرهن است که هیچ ناظر منصفی را توان انکار و کم رنگ جلوه دادن آن نیست. درسی که مردان این سرزمین را به مردانی پولادین مبدل ساخت این است که، شهادت در راه اسلام از منظرشان شیرین تر از عسل بود.بدیهی است، رسیدن به این مقام شامخ، در غیاب نقش بارزی که شاعران و ذاکران و مداحان اهل بیت عصمت و طهارت در دوران هشت ساله دفاع مقدس ایفا کردند.هیچ شب عملیاتی نبود که رزمندگان اسلام با نوحههای ذاکران اهل بیت (علیهم السلام) که اکثر آنها نیز رزمنده بودند دلهای خود را صفا نداده باشند. سخن از مرثیه سرایانی است که ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا (عليه السلام را نه یک شغل بلکه وسیلهای برای بخشش معاصی و رسیدن به جایگاه قرب الهی میدانستند. خبرگزاری فارس به مناسبت عاشورای حسینی هر روز یکی از زندگینامه نوحه خوانهای شهید لشکر 31 عاشورا را در دفاع مقدس که برشی از کتاب حنجرههای زخمی است را منتشر میکند.

شهید مرحمت بالازاده
سوم خردادماه سال 1349 شمسی در روستای «انگوت» اردبیل پسرهای دوقلوی زیبایی در خانهی «بالازاده» دیده بر جهان گشودند که مشیت الهی بر مرگ یکی و ماندن دیگری رقم خورده بود. نامش را «مرحمت» گذاشتند. پدر مرحمت از راه دست فروشی مخارج خانه را تامین میکرد. او که موذن مسجد بود، همواره پسرش را با خود به مسجد میبرد. و مرحمت که کودکی تیزهوش بود قرآن را در مسجد آموخت. هفت ساله که شد در دبستان عباسی روستای انگوت به درس خواندن پرداخت. علاقه زیاد او به درس خواندن باعث شده بود تا درسهای کتاب را قبل از تدریس معلم یادگرفته و بارها آن را مرور کند. سال 1357 شمسی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، فعالیتهای فرهنگی و کلاسهای عقیدتی در روستا شکل گرفت و در سایهی این کلاسها بود که روح مرحمت پرورش یافت.اوایل انقلاب که اکثر روستائیان تلویزیون نداشتند، یک روز مرحمت با خودش تلویزیونی را به خانه آورد. روشن که کرد شبکه باکو را نشان داد. خیلی ناراحت شد. با دوستانش بالای تپهای، نزدیک روستا رفتند. تلویزیون را هم با خود بردند تا آن را آزمایش کنند، شاید شبکههای جمهوری اسلامی را نشان بدهد. اما موفق نشدند. مرحمت که از خرید تلویزیون ناراحت شده بود با تاسف گفت: «تلویزیونی که شبکههای جمهوری اسلامی را نشان ندهد به چه دردی میخورد؟» تلویزیون را برد و به فروشنده پس داد.

با رئیس جمهور کار دارم!
کلاس پنجم ابتدایی را میخواند که عشق رفتن به جبهه در او شعله کشید. درس و مدرسه را رها کرد تا عازم جبهه شود. اما به خاطر سن کماش سپاه پاسداران شهرستان گرمی مانع از رفتن او شد. اما او برای رفتن مصمم بود.
در آن روزها عدهای از فرهنگیان و جوانان همراه «کریم محمدی» که معلم مرحمت بود، عازم جبهه بودند. مرحمت به شاگرد راننده اتوبوس میگوید: حاضر است مقداری پول به او بدهد تا در بوفه اتوبوس مخفی شود.
شاگرد راننده که اشتیاق این نوجوان 12 ساله را میبیند بدون گرفتن پول او را سوار ماشین میکند. در اردبیل هم مسئولان اعزام مانع از رفتن او میشوند. این بار نیز با شگردی تازه وارد اتوبوس شده و خود را به «تبریز» میرساند.
«عوض محمدی»که فرمانده پادگان اعزام نیروی تبریز بود مانع رفتن مرحمت میشود. اصرارهای مرحمت نیز در او تاثیری نمیگذارد. کاروان به راه میافتد و معلم مرحمت ضمن خداحافظی سفارش میکند که: برگرد و درست را بخوان.
مرحمت شب به سوی تهران حرکت میکند. آدرس نهاد ریاست جمهوری را پرسوجو کرده و خود را به دفتر ریاست جمهوری میرساند. نگهبانان وقتی قیافه این نوجوان را میبیند که پوتین و لباسهای بزرگی بر تن کرده شروع میکنند به خندیدن. مرحمت میگوید: «چرا میخندید؟ آمدهام رئیس جمهور را ببینم تا از ایشان مجوز بگیرم.» نگهبانان او را به دفتر ریاست جمهوری، راهنمایی کرده و توضیح میدهند که الان امکان دیدار نیست. با اصرار بسیجی نوجوان دفتردار به اتاق رئیس جمهوری میرود و ایشان میفرمایند: «بگذارید بیاید تو.» مرحمت بعدها خودش برای دوستانش تعریف کرده و گفته بود: «وقتی وارد اتاق شدم «آیت الله خامنهای» از صندلی خود بلند شدند و به طرف من آمدند. پس از سلام و احوال پرسی مرا از زمین برداشته و روی صندلی نشاندند.
گفتند: چه خبر؟
گفتم: میخواهم بروم جبهه، نمیگذارند!
آقا فرمودند: سن شما کم است. کمی که بزرگتر شدید در آینده بروید.
«آقاجان! من از اردبیل آمدهام تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رئیسجمهور میگوید: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» مرحمت پاسخ میدهد: «آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!» رئیسجمهور متعجب میپرسد: «چرا پسرم؟» مرحمت میگوید: «آقاجان! حضرت قاسم ۱۳ ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 12 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم.»
آقا لبخندی زد. کاغذی برداشت و مرقوم فرمودند که «مانع رفتن ایشان به جبهه نشوید.»

مرحمت با خوشحالی از تهران به تبریز آمده و نامه را به حاج « غفار رستمی» که در آن سالها مسئول اعزام واحد عملیات سپاه تبریز بود، میدهد. حاج غفار تعریف میکرد که نامه ای با دستخط آقا را به من داد و گفت: «بیایید این هم مجوز!»
به این ترتیب بود که سپاه تبریز با اعزام مرحمت به جبهه غرب موافقت کرد. مرحمت نامی آشنا برای رزمندگان لشکر عاشوراست. او با آن قد و جثه کوچک صفای خاصی به لشکر بخشیده بود. اذان سر می داد و همه را به نماز جماعت فرا می خواند. در واحد تبلیغات لشکر شب و روز تلاش میکرد.
با بلندگوی دستی خود که اکثراً همراهش بود، سرود می خواند. در عملیات مسلم بن عقیل در واحد تبلیغات بودند. بعد از عملیات، صدا و سیمای استان آذربایجان شرقی با او مصاحبه ای انجام داد که تا سال ها زبانزد مردمی که آن را شنیده بودند، بود.
مرحمت که درس را به خاطر جبهه رها کرده بود از دیگر جوانان میخواست تا به نوبت به جبهه بروند. در مرخصی هایی که می رفت، صله ارحام میکرد و در هر جلسه ای که مینشست از جبهه میگفت و تاکید داشت که امروز رفتن به جبهه واجب کفایی است.
او با «عیوض آقایی، مظاهر دادجو، هادی قاسمی، مقصود احمدی» دوستانی صمیمی بودند و در مرخصی ها کارهای فرهنگی انجام می دادند.
مرحمت که خود جوانی غیور بود، بارها به دوستان و آشنایان خود می گفت: «دشمن وارد خانه ما شده، ما باید غیرت داشته و جلویش بایستیم.» در واحد تبلیغات لشکر عاشورا که عده ای از علماء و مداحان نیز در آن بودند، مرحمت در کنار آنان با صدای خوبی که داشت نوحه می خواند و از کتابهای معتبر نوحه می نوشت و تمرین می کرد.
احترام ویژه مهدی باکری به مرحمت بالازاده
آقا مهدی باکری احترام ویژهای برایشان قائل بود. « صمد قدرتی» نقل میکرد: روزی در چادر فرماندهی نشسته بودیم، مرحمت آمد و سلام کرد، آقا مهدی جواب سلامشان را داد و با هم احوال پرسی کردند. سپس مرحمت خطاب به شهید باکری گفت: «آقا مهدی آب اکثرا تانکرها تمام شده است اگر نمی توانی حل کنی من حل کنم!» آقا مهدی خندید و گفت: حل میشود.
او اگر چه نوجوانی بیش نبود اما به خاطر ایمان خالصی که داشت، سالها لذت ماندن در جبهه را چشید. در رابطه با آخرین دیدار و صحبتهایش در جمع خانواده، خواهرش تعریف میکند که: «وقتی برای آخرین مرخصی به خانه آمد به ما سفارش میکرد که مراقب حجابتان باشید و به نماز و روزه اهمیت بدهید. برایش لیوانی شربت آوردم. موقع نوشیدن گفت: این آخرین شربت من در این دنیاست.»
مرحمت در عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر چهار و خیبر حماسههای زیادی آفرید. در عملیات بدر از ناحیه چشم و گلو مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با خون زیادی که از بدنش رفت در بیست و سوم اسفند 1363 شمسی این نوجوان دوست داشتنی در هورالعظیم به دیدار معبود خود شتافت.

لینک کوتاه : https://anaj.ir/?p=86509