• امروز : دوشنبه, ۱۷ آذر , ۱۴۰۴
  • برابر با : Monday - 8 December - 2025

تجلی عشق حسینی در مجتمع جذامیان باباباغی

  • کد خبر : 86330
  • ۲۷ تیر ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۶
تجلی عشق حسینی در مجتمع جذامیان باباباغی
عشق و ارادت به امام حسین(ع) در هیچ چارچوب مشخصی نمی‌گنجد و فرقی ندارد که کجا باشی، خواه در میان دسته های عزاداری مشهور شهر یا داخل مجتمع درمانی جذامیان باباغی دور از شهر، وقتی این عشق بجوشد دیگر تمام است و مرز نمی شناسد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «آناج»، کمتر کسی را می‌توان یافت که نام مجتمع درمانی باباباغی تبریز را نشنیده باشد، مجموعه ای معروف به آسایشگاه نگهداری جذامیان که در دهه ۳۰ شمسی با حمایت‌های زنده یاد دکتر «سیدمحمدحسین مبیّن»، پدر جذامیان ایران در ۱۵ کیلومتری تبریز ساخته شد و تا امروز مامن بیماران و خانواده‌های آن‌ها است.

 

به همراه مدیر مجتمع درمانی باباباغی وقتی پس از پیمودن مسافتی مشخص از تبریز در جاده اسپیران و کنار شهرک آناخاتون به سمت باباباغی می‌پیچیم، جاده‌ای کم عرض ۲ طرفه، ناهموار و پر از چاله و چوله است.

 

به در اصلی می‌رسیم و پس از گذر از درب ورودی، با دیوارهای بتنی در سمت چپ مواجه می‌شویم که گویا دورتادور یک محوطه‌ای را پوشانده و بر روی قسمتی از آن، بزرگ نوشته اورژانس، به چشم می‌خورد. در همین حین دکتر میرهاشم میرکاظمی، مدیر مجتمع درمانی باباباغی می‌گوید: اینجا محل نگهداری بیماران مزمن روانی است که با دستور شهید حاج آقا آل هاشم، به این محل منتقل شده‌اند.

 

از او درباره تفاوت این محوطه با بیمارستان رازی تبریز که پیش از این محل نگهداری بیماران روانی بوده است، می‌پرسم، ادامه می‌دهد: این بیماران در بیمارستان رازی امکان خروج از ساختمان بیمارستان را نداشتند و نمی‌توانستند از نور خورشید و آسمان خدا بهره مند شوند اما اینجا در ساعات مشخصی از روز می‌توانند در محوطه‌ای که مقابل ساختمان بیمارستان پشت این دیوارهای بتنی وجود دارد، حضور یابند و ساعاتی خوش در زیر آسمان خدا از هوای آزاد لذت ببرند.

 

وی می‌افزاید: اکنون نزدیک به ۲۹۰ بیمار مزمن روانی در این محل نگهداری می‌شوند.

 

وقتی از این بیمارستان گذر می‌کنیم، صدای دسته عزاداری از دور در خیابان و کوچه ‌های این مجتمع شنیده می‌شود ولی پیش از آن، انواع خودروهایی که در حال تردد در داخل مجتمع هستند، نظرم را جلب می‌کند. وقتی مقصد آن‌ها را دنبال می‌کنم به ساختمان سفیدرنگ اداری مجتمع می‌رسم که گویا بزرگترین ساختمان این مجتمع به شمار می‌رود. هر کسی که از خودروی خود پیاده می‌شود به داخل این ساختمان می‌رود.

 

در داخل ساختمان تعدادی میز و کارکنان اداری از میهمانان با گشاده رویی استقبال می کنند. وقتی جلوتر می‌روم، متوجه می‌شوم که میهمانان این مجتمع درمانی که از خودروهای خود پیاده شده‌اند، در واقع خیرانی هستند که برای ادای نذر خود در ماه محرم به باباباغی آمده‌اند.

از سال ۷۹ هر ساله نذرمان را به باباباغی می آورم

با یکی از این خیران نیک اندیش که سنش به آستانه میانسالی می‌رسد، گفت و گو می‌کنم، درباره حضورش در این مجتمع می‌گوید: سال ۷۹ که داماد خانواده‌ ما در این مجتمع مشغول به کار بود از نزدیک با باباباغی آشنا شدم و از آن روز تا به امروز هر محرم و دیگر مناسبت‌ها نذر و احسانی داشته باشم اینجا می‌آورم و تا عمر دارم این کار را ادامه می دهم.

وی ادامه می‌دهد: اوایل که برای ادای نذر می‌آمدم، کارگر بودم و از خدا می‌خواستم از دستم بگیرد تا بتوانم مغازه قنادی باز کنم و ازدواج کنم که خداوند متعال صدایم را شنید و من را به خواسته دلم رساند.

یکی دیگر از خیران نیز وقتی کارش تمام می‌شود، هنگام خروج از ساختمان رو به من کرده و می‌گوید: ۴۰ سال است که گذرمان به باباباغی می‌افتد و در روزهایی که همه از ترس جذام از چندین متری این مجتمع عبور نمی‌کردند، من با آن‌ها سر یک سفره نشسته و غذا خورده‌ام.

وی می‌افزاید: فقط از خدا می‌خواهم سلامتی و افتخار خدمت به خلق را به من بدهد که بتوانم تا آخر عمر به این بیماران که کم بضاعت هستند کمک کنم.

وقتی از او درباره نیت احسانی که می‌دهد، می‌پرسم، می‌گوید: خدا همه چیز را به ما داده است، دیگر چیزی از خدا نمی‌خواهم فقط تنها خواسته‌ام این است که بتوانم تا آخر عمر هرچه دارم در راه خداوند متعال احسان بدهم.

در همین حین صدای دسته عزاداری نزدیک می‌شود که این خیر نیک اندیش می‌گوید: یادش به خیر، چندین سال پیش که تعداد بیماران بیشتر بود، دسته عزاداری از این سر مجتمع تا آن سر مجتمع مملو از عزاداران حسینی بود و همین بیمارانی که بسیاری از آن‌ها دوری می‌کردند، با همان دستانی که حتی انگشت ندارد، بر سینه کوبیده و فریاد یاحسین سر می‌دادند، الان شاید کمی کم رونق شده باشد ولی هنوز هم ادامه دارد.

با هم از ساختمان خارج می‌شویم تا بتوانیم دسته عزاداری را از نزدیک تماشا کنیم. جمعی از زنان و کودکان در اطراف خیابان نشسته و عزاداری را تماشا می‌کنند و جمعی از مردان که سن آن‌ها بیشتر به دوره میانسالی می‌رسد در کنار جوانان و نوجوانان در داخل دسته سینه می‌زنند.

در داخل دسته عزاداری بیماران جذامی در حال سینه زدن هستند و در میانه دسته نیز تعدادی از مردان کهنسال جذامی که به خاطر کهولت سن امکان همراهی دسته را در خط سایر عزاداران ندارند، در حال سینه زنی هستند.

 

سر برمی‌گردانم و مردی کوتاه قامت همراه با عصا را می‌بینم که پیراهن مشکی پوشیده و سمعکی بر گوش دارد. گویا از ساکنان مجتمع است. به خاطر سختی راه رفتن، مجبور است تا هنگام حرکت دسته، یک جایی بنشیند و سپس برخیزد و اندکی راه برود و سپس دوباره بنشیند. وقتی دوباره بر روی جدول کنار خیابان می‌نشیند، فرصت را غنیمت شمرده و به سراغش می‌روم. نمی‌دانم اصلا داستانی از ارادت به امام حسین(ع) و تاثیر آن در زندگیش دارد یا نه؟

 

اول خودش را معرفی می‌کند، کربلایی «عیوض فرجی» ۷۶ ساله، وقتی صفت کربلایی را می‌شنوم ناخودآگاه، می‌پرسم، واقعا کربلا رفته‌اید؟ که با روی گشاده رویی و لبی خندان می‌گوید: آره خیلی وقت پیش، خودم هم هنوز باور نمی‌کنم، من کجا و کربلا کجا.

 

داستان کربلا رفتنش را تعریف می‌کند: سال ها قبل بود، چند سالی می‌شد که به باباباغی آمده بودم و در همین جا ازدواج کردم، یکی از خواهرانم نیز پس از من به خاطر این بیماری به باباباغی آمد. شوهر خواهری داشتم که برادرش روحانی بود. یک روز که برای دیدار به این مجتمع آمده بود، صحبت می‌کردیم که به من پیشنهاد داد اربعین نزدیک است، بیا برویم کربلا، گفتم من کجا و کربلا کجا اما در نهایت راهی شدم .

 

وی ادامه می‌دهد: دوران جنگ بود یا بعد از آن دقیق یادم نیست اما می‌گفتند رفتن به کربلا خطرناک است، ولی دلم را به دریا زدم و رفتم. هنوز هم که فکر می‌کنم نمی‌دانم چطور توانستم آن همه خطر را به جان بخرم. پیاده رفتم و وقتی به کربلا رسیدم، کارم شده بود هر روز کنار دیواری در بین الحرمین ایستادن و اشک ریختن، منی که اعتقادم به امام حسین(ع) خلاصه شده بود در شنیدن نام اباعبدالله از پدرم حالا کنار مرقد مطهرش بودم.

 

وی می‌افزاید: همسرم بسیار مذهبی و انسان معتقدی است، آن زمان نتوانستم او را همراه خود ببرم، هنوز هم که هنوز است، از دستم عصبانی است. الان هم پولی نداریم که همسرم را برای زیارت ببرم.

 

آقا عیوض در مورد این‌که اگر دوباره سفر کربلا نصیبش شود، خواسته‌اش از امام حسین(ع) چه خواهد بود، می‌گوید: اگر دوباره بتوانم با همسرم بروم کربلا، کفش‌هایم را به همسرم می‌دهم و با زانو و سینه خیز به سمت حرم سیدالشهدا(ع) می‌روم، بار اول احساس خوشحالی و تعجب، نگذاشت آن طور که باید با امام صحبت کنم.

 

از زندگی‌ و داستان ازدواجش می‌پرسم، می‌گوید: یکی از روستاهای شهرستان عجب شیر زندگی می‌کردم، وقتی متوجه شدم که به جذام مبتلا شده‌ام، گفتند باید به باباباغی بروی. آمدم و در همان سال همسرم را که اهل رشت بود را دیدم که او نیز مبتلا به جذام شده بود. در یک نگاه عاشقش شدم و پیشنهاد ازدواج دادم که بعد از سه روز قبول کرد، اول از دار دنیا ۲ قاشق و یک کاسه داشتیم سپس کارگری کردم و توانستیم خانه و زندگی برای خود فراهم کنیم.

 

میرهاشم میرکاظمی، مدیر مجتمع درمانی باباباغی در پایان این دیدار، به خبرنگار می‌گوید: این مجتمع نزدیک به یک قرن سابقه دارد و طی این مدت مامنی برای بیماران جذامی سراسر کشور بوده است. مبیّن، متخصص پوست پدر جذامیان ایران، در این مجتمع خدمات ارزنده‌ای را برای بیماران داشت که هنوز هم کسی آن‌ها را فراموش نمی‌کند و اهالی از او به نیکی یاد می‌کنند.

لینک کوتاه : https://anaj.ir/?p=86330
  • منبع : ایرنا

برچسب ها

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.