• امروز : چهارشنبه, ۲۶ آذر , ۱۴۰۴
  • برابر با : Wednesday - 17 December - 2025

بریده‌هایی از تبریزِ در آستانه طلوع فجر

  • کد خبر : 78664
  • ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ - ۶:۳۳
بریده‌هایی از تبریزِ در آستانه طلوع فجر
‏‏روز ۲۲ بهمن که انقلاب در تهران پیروز شد، من در منزل آقای حاجی ‏‎ ‎‏فراهنگ‌پور بودم‌ و سرود ایران‌، ایران‌، ایران‌، خون و مرگ و عصیان که ‏‎ ‎‏از رادیو پخش می‌شد، گریه ما را در آورده بود. ‏

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «آناج»، ‏‏هفدهم و هیجدهم بهمن سال ۵۷ درگیری‌ها بیشتر شد. کلانتری شش که ‏‎ ‎‏نزدیک باغ گلستان و ترمینال تبریز بود خیلی خباثت می‌کرد و مردم را ‏‎ ‎‏اذیت می‌کرد و تعدادی هم توسط مأموران این کلانتری شهید و زخمی ‏‎ ‎‏شدند. مردم هم آنجا را آتش زدند و حتی بعد از انقلاب هم نگذاشتند ‏‎ ‎‏آنجا بازسازی شود. ‏

 

‎‏یکی دیگر از مناطق متشنج تبریز، منطقه خیابان ارتش بود که رو به ‏‎ ‎‏روی پادگان قرار داشت‌. به بهانه حفاظت از پادگان در آن منطقه ‏‎ ‎‏خشونت زیاد بود. همزمان با 19 بهمن و راهپیمایی و بیعت معروف ‏‎ ‎‏نیروی هوایی و دستگیری همافران اصفهان و تهران‌، چند نفر هم از ‏‎ ‎‏نیروی هوایی تبریز دستگیر شدند. ‏

 

‏‏به دنبال این حادثه‌، قرار شد از جلوی مسجد قزللی، راهپیمایی را ‏‎ ‎‏آغاز کنیم و از آنجا به پایگاه دوم شکاری که خارج از شهر بود حرکت ‏‎ ‎‏کنیم‌. هدف ما حمایت از بازداشت‌شدگان بود. بی‌سابقه‌ترین راهپیمایی و ‏‎ ‎‏تجمع را شاهد بودیم‌، امکان درگیری هم وجود داشت. جلوتر از پل ‏‎ ‎‏آجه‌چای‌، تانک گذاشته بودند و نیرو‌های نظامی را مستقر کرده بودند و  ‏‎ ‎‏جاده بسته بود. مردم هم همان جا ایستادند و من از بالای دوش افراد، ‏‎ ‎‏نیم‌ ساعتی برای راهپیمایان صحبت کردم و به نمایندگی از مردم حمایت ‏‎ ‎‏خودم را از همافران اعلام کردم‌. ‏

 

‏‏روز ۲۲ بهمن که انقلاب در تهران پیروز شد، من در منزل آقای حاجی ‏‎ ‎‏فراهنگ‌پور بودم‌ و سرود ایران‌، ایران‌، ایران‌، خون و مرگ و عصیان که ‏‎ ‎‏از رادیو پخش می‌شد، گریه ما را در آورده بود. ‏

 

‏‏ما لحظه به لحظه با تهران در تماس بودیم‌. اغلب دستورات از مدرسه ‏‎ ‎‏رفاه گرفته می‌شد. هنوز پادگان تبریز مقاومت می‌کرد. مردم با چوبدستی ‏‎ ‎‏نگهبانی می‌دادند. البته بین کمیته امام خمینی و کمیته شریعتمداری ‏‎ ‎‏رقابت شدیدی وجود داشت‌. بنده به آیت‌الله قاضی گفتم که تیمسار ‏‎ ‎‏بیدآبادی‏‎[1]‎‏ را احضار کند و از وی بخواهد پادگان را تحویل دهد. از ‏‎ ‏تهران خبر رسید که پادگان حـر تحویل آقای حسن لاهوتی گردید و ‏‎ ‎‏قدرت انقلابیون تثبیت شده است‌. ‏

 

‏‏مجاهدین خلق خیلی تلاش می‌کردند که ذهن آقای قاضی طباطبایی ‏‎ ‎‏را به سمت خودشان جهت دهند. می‌گفتند: ما خیلی توان داریم‌. شما ‏‎ ‎‏انتظامات شهر را به ما بدهید. ‏‏خصوصا موسی خیابانی که مرتب در رفت و آمد بود و بلوف می‌زد. ‏

 

‏‏من به آقای قاضی گفتم‌: حاج آقا اینها بزرگ‌شان که فتح‌الله‌نژاد است ‏‎ ‎‏و با هم زندان بودیم‌، چند روز قبل به من می‌گفت که دو تا کلت بیشتر ‏‎ ‎‏نداریم که یکی‌شان هم سوزن ندارد. اینها چگونه می‌خواهند پادگان ‏‎ ‎‏نظامی را در دست بگیرند. آقای قاضی هم گفت‌ من انتظامات شهر را به ‏‎ ‎‏نیروی هوایی می‌دهم‌. ‏

 

‏‏مسئولیت انتظامات به سرهنگ اسکویی که از نیروی هوایی بود، داده ‏‎ ‎‏شد. آقای دکتر سعید رجایی خراسانی که از اساتید مسلمان دانشگاه ‏‎ ‎‏تبریز بود لیست 300 دانشجوی مسلمان را به ما داد و ما در هر کمیته‌ای ‏‎ ‎‏5 نفر از آنها را فرستادیم‌. با بیدآبادی هم صحبت کردیم و با ‏‎ ‎‏صورت‌جلسه‌ای که تنظیم کردیم 100 قبضه اسلحه تحویل گرفتیم و در ‏‎ ‎‏اختیار کمیته‌‌های شهری قرار دادیم‌.

 

23بهمن و نقش تصرف پادگان

‏‏سرگردی از لجستیک ارتش بود که قبلا با آقای قاضی بیعت کرده بود. ‏‎ ‎‏آقای قاضی به سرگرد گفت‌: شما داخل پادگان باشید و هر موقع لازم ‏‎ ‎‏شد به شما می‌گویم چه کار کن‌. من خیلی مطمئن نبودم ولی ایشان ‏‎ ‎‏خیلی اعتماد داشت‌. بعداً متوجه شدم که افسر مؤمن و جسوری است‌. ‏‎ ‎

 

‎‏سرگرد گفت‌: بیدآبادی ادا در می‌آورد و وقت‌کشی می‌کند. یک راه بیشتر ‏‎ ‎‏ندارد. شما باید دل را به دریا بزنید و پادگان را تحویل بگیرید. ‏

‏‏من گفتم: چطوری‌؟ ‏

‏‏گفت: شما هر روز با چی به پادگان رفت و آمد می‌کنید؟ این دفعه ‏‎ ‎‏من هم همراه شما می‌آیم‌. من و پسر آقای قاضی‌‏‎[1]‎‏، معمولا با هم ‏‎ ‎‏می‌رفتیم‌. ‏

 

‏‏روش کار را سرگرد این‌گونه بیان کرد: اول که وارد شدید به او ‏‎ ‎‏بگویید اسلحه‌‌ها را تحویل بدهد. وقتی اسلحه‌‌ها را روی میز می‌گذارد، ‏‎ ‎‏بردارید و به دست من که نظامی هستم بدهید. بعد به خودش بگویید ‏‎ ‎‏کلتت را هم تحویل بده‌، یا تحویل می‌دهد یا نمی‌دهد و شاید یکی از ‏‎ ‎‏شما را بزند. من هم که یوزی دستم هست‌ شلیک می‌کنم‌. او یکی ‏‎ ‎‏می‌زند، من چهار تا. منتها یکی از شما یا دوتای‌تان را شاید بزند؛ ‏‎ ‎‏آماده‌اید؟ ‏

‏‏گفتم: بله‌. ‏

‏‏قرار شد آقای قاضی طباطبایی دست‌خطی برای بیدآبادی به ما بدهد ‏‎ ‎‏تا به وی بدهیم و پادگان را تحویل بگیریم‌. (متأسفانه آن دست‌خط ‏‎ ‎‏بعدها گم شد). ‏

‏‏آقای قاضی طباطبایی به من گفت: تو نرو. جوانی‌، حیفی‌. ‏

‏‏من هم گفتم‌: حاج آقا بکشند بهتر است‌. بهانه‌ای برای گرفتن پادگان ‏‎ ‎‏می‌شود. ‏

‏‏گفت‌: من عمرم را کردم‌، بگذار خودم می‌روم‌.

‎‏گفتم‌: حاج آقا اگر شما طوری‌تان بشود، کسی نمی‌تواند انقلاب را در ‏‎ ‎‏تبریز هدایت کند. مرکزیت انقلاب در اینجا به دست شماست‌. کسی ‏‎ ‎‏گوش به حرف من نمی‌دهد. ‏

‏‏بعد از یک ساعت بحث قبول کرد که ما دوتا برویم‌. ‏

‏‏همان جا منزل حاج آقا غسل شهادت کردیم و با بنز 190 خودشان‌، ‏‎ ‎‏به اتفاق سرگرد به پادگان رفتیم‌. دربان اجازه ورود داد. داخل شدیم‌. ‏

‏‏بیدآبادی گفت: بفرمایید. ما ننشستیم‌. گفتیم: به آجودان‌تان بگویید ‏‎ ‎‏اسلحه‌شان را تحویل دهد. گفت: آخه چرا؟ ‏

‏‏گفتیم‌: همین که شنیدی‌. دست‌خط قاضی را گذاشتم روی میز. ‏

‏‏گفت‌: من در خدمت شما هستم‌. پادگان در خدمت شماست‌. ‏

‏‏خیلی رنگش پریده بود. آجودان را صدا کرد و گفت‌: پسر بیا ‏‎ ‎‏اسلحه‌ات را تحویل بده‌. آجودان گلنگدن را کشید. ما هم زیر لب «لا‌ ا‌ اله ‏‎ ‎‏الا الله» را گفتیم‌. ‏

 

‏‏یک‌دفعه بید‌آبادی برگشت و گفت‌: این یک دستور است‌. آجودان ‏‎ ‎‏اسلحه را گذاشت روی میز. من هم برداشتم و تحویل سرگرد دادم‌. ‏

 

‏‏سرگرد به بید‌آبادی گفت‌: کلت‌تان را تحویل دهید. یک‌باره بید‌آبادی ‏‎ ‎‏شروع به لرزیدن کرد و ضعف در صحبت‌هایش هویدا شد. کلت را داد. ‏‎ ‎‏فشنگ‌هایش را در آوردیم‌. ‏

 

‏‏یک نفربر نظامی پشت کتابخانه آماده بود. از در پشتی بیرون رفتیم و ‏‎ ‎‏بید‌آبادی را با نفربر به منزل آقای قاضی طباطبایی بردیم و در طبقه بالای ‏‎ ‎‏خانه، او را بازداشت کردیم‌. ‏

 

‏‏بعد از آن من و پسر آقای قاضی‌‌طباطبایی در پادگان مستقر شدیم و ‏‎ ‎‏از همان جا برای دکتر رجایی خراسانی و دکتر کرانی تلفن زدیم‌، آمدند ‏‎ ‎

 

‎‏و برنامه‌ریزی کردیم و 300 دانشجو را آوردند که در نگهداری پادگان ‏‎ ‎‏کمک کنند. ‏

 

‏‏حفاظت منزل آقای قاضی هم به بچه‌‌های نیروی هوایی داده شد. ‏

‏بعد از ظهر آن روز در پادگان جلسه گذاشتیم و یکی از افسران ارشد ‏‎ ‎‏پادگان را موقتا به عنوان جانشین خودمان معرفی کردیم تا کار‌های نظامی ‏‎ ‎‏را انجام دهد. من که از درجات ارتش سر در نمی‌آوردم‌. سرگرد که ‏‎ ‎‏کار‌های نظامی را بلد بود گفت اگر می‌خواهید در ارتش موفق باشید باید ‏‎ ‎‏بالاترین درجه در رأس قرار گیرد. به همین خاطر تیمسار ارزیدی که ‏‎ ‎‏معاون بید‌آبادی و پیرمرد جا افتاده‌ای بود را در صبحگاه معرفی کردیم‌. ‏‎ ‎‏اکثر نظامی‌ها و ساواکی‌ها‏‎ فرار کرده بودند. هنگامی که نظامی‌ها برای ‏‎ ‎‏کاری به شهر می‌رفتند با لباس شخصی بودند و وقتی برمی‌گشتند داخل ‏‎ ‎‏پادگان لباس نظامی می‌پوشیدند. ‏

منبع: خاطرات حجت الاسلام علی خاتمی

 

لینک کوتاه : https://anaj.ir/?p=78664

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.