به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «آناج»، هفدهم و هیجدهم بهمن سال ۵۷ درگیریها بیشتر شد. کلانتری شش که نزدیک باغ گلستان و ترمینال تبریز بود خیلی خباثت میکرد و مردم را اذیت میکرد و تعدادی هم توسط مأموران این کلانتری شهید و زخمی شدند. مردم هم آنجا را آتش زدند و حتی بعد از انقلاب هم نگذاشتند آنجا بازسازی شود.
یکی دیگر از مناطق متشنج تبریز، منطقه خیابان ارتش بود که رو به روی پادگان قرار داشت. به بهانه حفاظت از پادگان در آن منطقه خشونت زیاد بود. همزمان با 19 بهمن و راهپیمایی و بیعت معروف نیروی هوایی و دستگیری همافران اصفهان و تهران، چند نفر هم از نیروی هوایی تبریز دستگیر شدند.
به دنبال این حادثه، قرار شد از جلوی مسجد قزللی، راهپیمایی را آغاز کنیم و از آنجا به پایگاه دوم شکاری که خارج از شهر بود حرکت کنیم. هدف ما حمایت از بازداشتشدگان بود. بیسابقهترین راهپیمایی و تجمع را شاهد بودیم، امکان درگیری هم وجود داشت. جلوتر از پل آجهچای، تانک گذاشته بودند و نیروهای نظامی را مستقر کرده بودند و جاده بسته بود. مردم هم همان جا ایستادند و من از بالای دوش افراد، نیم ساعتی برای راهپیمایان صحبت کردم و به نمایندگی از مردم حمایت خودم را از همافران اعلام کردم.
روز ۲۲ بهمن که انقلاب در تهران پیروز شد، من در منزل آقای حاجی فراهنگپور بودم و سرود ایران، ایران، ایران، خون و مرگ و عصیان که از رادیو پخش میشد، گریه ما را در آورده بود.
ما لحظه به لحظه با تهران در تماس بودیم. اغلب دستورات از مدرسه رفاه گرفته میشد. هنوز پادگان تبریز مقاومت میکرد. مردم با چوبدستی نگهبانی میدادند. البته بین کمیته امام خمینی و کمیته شریعتمداری رقابت شدیدی وجود داشت. بنده به آیتالله قاضی گفتم که تیمسار بیدآبادی[1] را احضار کند و از وی بخواهد پادگان را تحویل دهد. از تهران خبر رسید که پادگان حـر تحویل آقای حسن لاهوتی گردید و قدرت انقلابیون تثبیت شده است.
مجاهدین خلق خیلی تلاش میکردند که ذهن آقای قاضی طباطبایی را به سمت خودشان جهت دهند. میگفتند: ما خیلی توان داریم. شما انتظامات شهر را به ما بدهید. خصوصا موسی خیابانی که مرتب در رفت و آمد بود و بلوف میزد.
من به آقای قاضی گفتم: حاج آقا اینها بزرگشان که فتحاللهنژاد است و با هم زندان بودیم، چند روز قبل به من میگفت که دو تا کلت بیشتر نداریم که یکیشان هم سوزن ندارد. اینها چگونه میخواهند پادگان نظامی را در دست بگیرند. آقای قاضی هم گفت من انتظامات شهر را به نیروی هوایی میدهم.
مسئولیت انتظامات به سرهنگ اسکویی که از نیروی هوایی بود، داده شد. آقای دکتر سعید رجایی خراسانی که از اساتید مسلمان دانشگاه تبریز بود لیست 300 دانشجوی مسلمان را به ما داد و ما در هر کمیتهای 5 نفر از آنها را فرستادیم. با بیدآبادی هم صحبت کردیم و با صورتجلسهای که تنظیم کردیم 100 قبضه اسلحه تحویل گرفتیم و در اختیار کمیتههای شهری قرار دادیم.
23بهمن و نقش تصرف پادگان
سرگردی از لجستیک ارتش بود که قبلا با آقای قاضی بیعت کرده بود. آقای قاضی به سرگرد گفت: شما داخل پادگان باشید و هر موقع لازم شد به شما میگویم چه کار کن. من خیلی مطمئن نبودم ولی ایشان خیلی اعتماد داشت. بعداً متوجه شدم که افسر مؤمن و جسوری است.
سرگرد گفت: بیدآبادی ادا در میآورد و وقتکشی میکند. یک راه بیشتر ندارد. شما باید دل را به دریا بزنید و پادگان را تحویل بگیرید.
من گفتم: چطوری؟
گفت: شما هر روز با چی به پادگان رفت و آمد میکنید؟ این دفعه من هم همراه شما میآیم. من و پسر آقای قاضی[1]، معمولا با هم میرفتیم.
روش کار را سرگرد اینگونه بیان کرد: اول که وارد شدید به او بگویید اسلحهها را تحویل بدهد. وقتی اسلحهها را روی میز میگذارد، بردارید و به دست من که نظامی هستم بدهید. بعد به خودش بگویید کلتت را هم تحویل بده، یا تحویل میدهد یا نمیدهد و شاید یکی از شما را بزند. من هم که یوزی دستم هست شلیک میکنم. او یکی میزند، من چهار تا. منتها یکی از شما یا دوتایتان را شاید بزند؛ آمادهاید؟
گفتم: بله.
قرار شد آقای قاضی طباطبایی دستخطی برای بیدآبادی به ما بدهد تا به وی بدهیم و پادگان را تحویل بگیریم. (متأسفانه آن دستخط بعدها گم شد).
آقای قاضی طباطبایی به من گفت: تو نرو. جوانی، حیفی.
من هم گفتم: حاج آقا بکشند بهتر است. بهانهای برای گرفتن پادگان میشود.
گفت: من عمرم را کردم، بگذار خودم میروم.
گفتم: حاج آقا اگر شما طوریتان بشود، کسی نمیتواند انقلاب را در تبریز هدایت کند. مرکزیت انقلاب در اینجا به دست شماست. کسی گوش به حرف من نمیدهد.
بعد از یک ساعت بحث قبول کرد که ما دوتا برویم.
همان جا منزل حاج آقا غسل شهادت کردیم و با بنز 190 خودشان، به اتفاق سرگرد به پادگان رفتیم. دربان اجازه ورود داد. داخل شدیم.
بیدآبادی گفت: بفرمایید. ما ننشستیم. گفتیم: به آجودانتان بگویید اسلحهشان را تحویل دهد. گفت: آخه چرا؟
گفتیم: همین که شنیدی. دستخط قاضی را گذاشتم روی میز.
گفت: من در خدمت شما هستم. پادگان در خدمت شماست.
خیلی رنگش پریده بود. آجودان را صدا کرد و گفت: پسر بیا اسلحهات را تحویل بده. آجودان گلنگدن را کشید. ما هم زیر لب «لا ا اله الا الله» را گفتیم.
یکدفعه بیدآبادی برگشت و گفت: این یک دستور است. آجودان اسلحه را گذاشت روی میز. من هم برداشتم و تحویل سرگرد دادم.
سرگرد به بیدآبادی گفت: کلتتان را تحویل دهید. یکباره بیدآبادی شروع به لرزیدن کرد و ضعف در صحبتهایش هویدا شد. کلت را داد. فشنگهایش را در آوردیم.
یک نفربر نظامی پشت کتابخانه آماده بود. از در پشتی بیرون رفتیم و بیدآبادی را با نفربر به منزل آقای قاضی طباطبایی بردیم و در طبقه بالای خانه، او را بازداشت کردیم.
بعد از آن من و پسر آقای قاضیطباطبایی در پادگان مستقر شدیم و از همان جا برای دکتر رجایی خراسانی و دکتر کرانی تلفن زدیم، آمدند
و برنامهریزی کردیم و 300 دانشجو را آوردند که در نگهداری پادگان کمک کنند.
حفاظت منزل آقای قاضی هم به بچههای نیروی هوایی داده شد.
بعد از ظهر آن روز در پادگان جلسه گذاشتیم و یکی از افسران ارشد پادگان را موقتا به عنوان جانشین خودمان معرفی کردیم تا کارهای نظامی را انجام دهد. من که از درجات ارتش سر در نمیآوردم. سرگرد که کارهای نظامی را بلد بود گفت اگر میخواهید در ارتش موفق باشید باید بالاترین درجه در رأس قرار گیرد. به همین خاطر تیمسار ارزیدی که معاون بیدآبادی و پیرمرد جا افتادهای بود را در صبحگاه معرفی کردیم. اکثر نظامیها و ساواکیها فرار کرده بودند. هنگامی که نظامیها برای کاری به شهر میرفتند با لباس شخصی بودند و وقتی برمیگشتند داخل پادگان لباس نظامی میپوشیدند.
منبع: خاطرات حجت الاسلام علی خاتمی
