گروه فرهنگ و اجتماع «آناج»/علی علیبیگی؛ نمیدانم چرا پدرم به حرف بقیه همسایهها گوش داد و مرا آورد خانه مادربزرگم؛ هرچند اینجا را دوست دارم اما خانه خودمان به ساحل نزدیکتر است؛ مدام همسایه طبقه بالایی و پایینی نشستند و به پدرم گفتند: «عبدالله بچهها را جدا کن! بچهها را جدا کن! لااقل همه باهم نَمیرید!»
پدرم اول قبول نمیکرد، میگفت: «اینها جگرگوشههای من هستند، بمیریم هم باهم میمیریم.»
بمبها که میافتادند، پدر، همهمان را میبُرد زیرِ میزِ بزرگ. یک دستش را میگذاشت روی سرِ من و دست دیگرش را روی سر آمین. یحیی هم آن وسط مینشست و مادر هم روبرویمان. صداها ترسناک بودند. پدر میگفت: «نورا، آمین دستانتان را بگذارید روی گوشهایتان.» بعد خودش آرام سوره الرحمن را زمزمه میکرد.
آمین که مُرد، همهچیز عوض شد. پدر مرا آورد خانه مادربزرگ. یحیی را هم بردند دادند آن یکی مادربزرگم. اوایل خبری از بمبها نبود. ما هر روز میرفتیم ساحل. سهشنبهها قرارِ ساحل خانوادگی بود. پدر ساندویچفروشیاش را ظهرها زود تعطیل میکرد و مادر ناهار درست میکرد و میرفتیم ساحل غزه. من با آمین قلعهی شنی درست میکردیم و با پدر فوتبال بازی میکردیم. آمین میخواست فوتبالیست شود.
آخرین سهشنبه که رفتیم ساحل، آمین دست «فولا» را کَند و انداخت دریا. تا عصر گریه کردم. آخر من چطور میتوانستم برای فولا دست درست کنم؟ آمین آمد گفت: «نورا منو ببخش!»
نبخشیدمش. گفت: «اگه منو ببخشی قول میدم وقتی بزرگ شدم هیچجا نروم و همینجا پیش تو بمانم.»
باز نبخشیدمش چون میدانستم بزرگ که شود میخواهد برود رئال مادرید فوتبال باز کند. گفتم: «دست خودت کنده بشه دردت نمیاد؟!»
گفت: «ولی فولا فقط یه عروسکه آدم که نیست!»
این بیشتر کفریام کرد. آن شب باهاش حرف نزدم و رفتم پیش مادر و یحیی کوچولو خوابیدم. چند شبی با مادر و یحیی خوابیدم. سه شبِ پیش بود که آمین تنها در اتاق خوابیده بود. بمب که افتاد پدر ما را برد زیرِ میزِ بزرگ. داد زد و آمین را صدا زد. این بار بمب خیلی مرا ترساند. فولا را هم دیگر نتوانستم با خود بیاورم زیر میز.
صدایش خیلی ترسناک بود. حتی ترسناکتر از مارِ وحشی در کارتون رنگو. پدر رفت سراغ آمین. اما دیگر بمبِ بزرگ افتاد. لعنت به بمبِ بزرگ. هر وقت یادم میافتد تنم میلرزد. مادر یحیی را به سینهاش چسباند. کسی نبود مرا بغل کند. بلند گریه کردم و پدر را صدا زدم. انگار زلزله آمد. پدر برگشت زیرِ میز و مرا برداشت. همهجا تکان خورد. باز هم تکان خورد. پدر دست مادر را گرفت و از آپارتمان دویدیم پایین. همه همسایهها آمده بودند خیابان.
خانهی ما ریخت. خودم دیدم. همه چیزمان آنجا بود. سیدی کارتونهایم. اسباببازیهایم. فولا. دفتر نقاشیام. لباسهای خوشگلم. پدر دو دستی زد سرش و داد زد: آمین. آمین. وَلَدی! وَلَدی!
دوید که برود داخل ساختمان. همسایهها جلویش را گرفتند و خواباندند زمین. مادر ضجّه میزد. دوقلوهای همسایه طبقه اول هم مانده بودند زیر ساختمان. همه داد میزدند. اما بمبها باز میآمدند.
من خانه مادربزرگم بودم که گفتند آمین آمده. رفتیم خانه. همهجا به هم ریخته بود و سیمانها و آجرها همه جا بودند. کل ساختمان هفت طبقه ریخته بود. نمیشد اصلا وارد کوچه شد. ساختمان همسایهها هم ریخته بود. ایستادیم جلوی کوچه. وقتی آمین را آوردند، دستش روی سینهاش بود سروصورتش خاک و خون بود. چشمانش بسته بود. دستش کَنده شده بود. مثل فولا. ترسیدم نگاهش کنم. پدر چشمانم را بست و مرا کناری بردند. گریهکنان جنازه آمین را بردند. رفتیم قبرستان. همه جا کنده شده بود و پر بود از قبرهای تازه. جا برای دفن پیدا نمیشد. همسایه طبقه اول هم آنجا بود. آمده بودند دوقلوها را دفن کنند. برای آمین جا پیدا نشد و همانطور نشستیم کنار قبرها. دل همسایه طبقه اول برای ما سوخت. آنها هم یک قبر داشتند برای دوقلوها. آمدند گفتند ما اجازه داریم آمین را کنار دو قلوها دفن کنیم. مادر خوشحال شد. آمین را بردیم کنار قبر. یک قبر برای سه نفر. خوش بحال آمین که تنها نیست. آنها سه نفری حوصلهشان آنجا سر نمیرود. دفنشان کردیم. همه گریه کردند و نشستند کنار قبر. بمب دیگری افتاد کنار قبرستان. دوست نداشتم بلند شوم. کاش من هم میخوابیدم همینجا و وقتی بیدار میشدم میدیدم همه اینها خواب است. یک خواب تلخ. و آمین و دوقلوها زنده هستند. دلم تنگت است آمین.
