• امروز : شنبه, ۱۵ آذر , ۱۴۰۴
  • برابر با : Saturday - 6 December - 2025
شهید پزشک تبریزی که وصیتی عارفانه و ادبی دارد؛

مروری بر وصیت شهید محمدرضا مهرپاک

  • کد خبر : 72543
  • ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۰:۰۵
مروری بر وصیت شهید محمدرضا مهرپاک
می خواهم خامه قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقش از رخ زیبا را به این سینه سفید نقش ببندم اما قلم را توانایی این کار نیست . کاغذ را تحمل این نقش نیست . می خواهم امواج خروشان احساس را به مهار ( عقل ) در زندان تن محبوس کنم.

به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «آناج»، شهید والامقام، دانشجوی پزشکی شهید محمدرضا مهرپاک به تاریخ ولادت پنجم شهریور ۱۳۴۶ در شهر تبریز و شهادت بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ در فاو عراق، در وصیت خود می‌نویسد:

می‌خواهم خامه قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقش از رخ زیبا را به این سینه سفید نقش ببندم؛ اما قلم را توانایی این کار نیست. کاغذ را تحمل این نقش نیست. می‌خواهم امواج خروشان احساس را به مهار (عقل) در زندان تن محبوس کنم. اما عقل را توان به بند کشیدن دل نیست. تن را قدرت نگه‌داشتن روح نیست. چشمانم را می‌بندم. می‌خواهم تصویری از جمال رعنایی یار را در ذهن تصور کنم. اما ذهن منور چنین تصویری نیست آن جمال زیبا را کسی قادر به تصور نیست، می‌خواهم مرغ اندیشه را از پرواز در آسمان سرخ‌رنگ عشق‌باز دارم؛ اما او را هیچ قیدی قادر به مفید ساختن نیست. این آسمان خونین را از طیران این مرغ باز داشتن ثواب نیست… قلم را دوباره به چرخش وا می‌دارم. امواج خیره‌سر احساس به ساحل اطمینان هجوم می‌آورند آن یار رعنا تمام‌قد در ستیغ قله عشق تماشا ایستاده است، مرغ اندیشه به پرواز خویش ادامه می‌دهد کاغذ از سیاهی قلم نقش می‌پذیرد دل زبان گشوده که: ای نازنین دلبر، تو مرا همچو شبنم صبحگاهی پاک خواسته بودی و من روسیاه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتم. پس مرا ببخش.

ای دوست، تو از من خواسته بودی به عهد وفا کنم و به سویت بشتابم و من همان شاکر نادانی هستم پس مرا ببخش، ولی بدان من نیز روزی پاک بودم قلبم هنوز از زنگار پاک بود، چشمانم هنوز بر رخی نگاه نکرده بود. دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده بود . وجودم پاک بود، عقلم پاک بود (آه ای زیبای زیبایان) چه کنم نفس بر من غالب شد و تو خود حال مرا می‌بینی، شیطان را به دوستی برگزیدم و تو روزگارم را می‌بینی؛ ولی هرگز از روی طغیان سر از فرمانت نپیچیده‌ام، هرگز ازروی‌عمد بر خلاف دوستیم عمل‌نکرده‌ام هرگز، خود می‌دانی حتی آن هنگام که طعم گناه را از دهانم زایل نگشته بود فکر تو آن را تلخ می‌کرد که هرگز گناهی لذتی نداشته است، خود می‌دانی همواره پشیمان بوده‌ام، ولی چه کنم که وجود کثیفم را شیطان مسلط شده است، هرگاه خواسته بودم که روی به سویت نهم این نفس مرا بازداشته بود، هرگاه خواسته بود سیلی به رخ شیطان زنم این نفس جلوام را گرفته بود. آری خود می‌دانی روزگاری پاک‌ترین و صادق‌ترین بودم، شب‌ها به لبخندی می‌خوابیدم و صبح‌ها به لبخندی دیگر بیدار می‌شدم. شب و روزم با تو می‌گشت و حالا، رانده از هر جا، مانده‌ام از هر چیز، پشیمان از هر کار به درگاهت آمده‌ام، می‌گفتند توبه این سرزمین آشنایی. در اینجا دوستداران زیادی داری. می‌گفتند اینجا نظری داری و من سر از پا نشناخته به اینجا آمدم شتاب داشتم تا به اینجا برسم، پابرهنه، جامه دریده، چشم گریان، با تنی ریش به اینجا رسیده‌ام، چشمانم کم سو گشته‌اند، پاهایم مجروح است، دلم ریشان است، آیا تو مرا خواهی پذیرفت؟ آیا برای وصالت مهریه‌ای بالاتر از این خواستاری؟ پس کی بر من ناتوان نظرخواهی افکند، پس کی مرا خواهی پذیرفت. همه خوبانت را قبول کرده‌ای و من بیچاره بر درگهت نشسته‌ام که چه کنی، آیا وقتی خونی در بدنم در جریان است روحی در تنم باقی است، تو مرا می‌پذیری حاشا و کلاً. تا وقتی چشمانم می‌بیند، گوشه‌ایم می‌شنود، پاهایم حرکت می‌کند، دستانم می‌جنبد، قلبم می‌تپد تو مرا هرگز قبول نخواهی کرد؟!…
پس ای شمشیرها مرا در بر بگیرید، ای نامردان جاهل مرا بکشید، ای خون فوران کن، ای تن پاره شو، ای چشم کور شو، بگذار دستانم بشکند، پاهایم قطع شود. مغزم پریشان شود، مگر تو این را نمی‌خواهی، مگر تو این را قبول نمی‌کنی، پس تو می‌گویی چه کنم؟ بهای دینت را این جان ناقابل قرار داده‌ای، پس ای خصم مرا بکش، بر درگهت انتظار تلخ است، برای وصالت صبر نتوان کرد، مرا در انتظار مگذار، هر کس خواسته است به شیطان پشت‌پا بزند، هر کس می‌خواهد راه میان بر را انتخاب کند، هر کس خواسته است با تو دمساز شود، هر کس خواسته است با تو هم سخن شود به اینجا شتافته است و من از آنها تبعیت کرده‌ام، آیا مرا هم قبول خواهی کرد، هیچ‌کس وقتی بدن پاره‌پاره‌ام را دید گریه نکند، احدی چشم بر تن بی‌روحم دوخت گریه نکند این تن جز قفس نیست که این پوست‌واستخوان بیش نیست. این بدن پوسته صدفی بیش نیست، مرواریدش را تقدیم یار کرده‌ام و حقش هم همین است. بر من قبری نسازید، مرا از یادها ببرید. من نبودم. منی وجود نداشته است می‌خواهم جز او مرا از یاد ببرند می‌خواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید. هرکس می‌خواهد بهترین راه را انتخاب کند باید بیشترین بها را بدهد من نیز چنین کرده‌ام، پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود برده‌ام . والسلام

لینک کوتاه : https://anaj.ir/?p=72543

برچسب ها

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.