گروه سیاسی و اجتماعی آناج؛ مهدی نعلبندی، سالروز قبول قطعنامه است. روز سختی بود آن روز. لقمه های زیادی یخ کرد و به دهان نرسید. عرق شرم بر پیشانی ها نشست با شنیدن این خبر.
نسل امروز ما یک قصه را مدام شنیده که هاشمی رفسنجانی که رییس جنگ بود جام زهر را داده دست امام. لابد بقیه هم از ترس هاشمی چیزی به امام نگفته اند و امت شهید پرور مجبور شده دست از پا درازتر از آستانه فتح الفتوحی شگرف برگردد.
کج بنشینیم و راست بگوییم. چرا کار رسید به قطعنامه؟
آنها که سنشان حوالی پنجاه می پلکد یادشان هست. بعد از عملیات والفجر ده و قضایای حلبچه، ورق جنگ برگشت. آخرین اعزام چشمگیر ما، سپاهیان محمد بود در سال ۶۶ و پشت بندش بیت المقدس دو در ارتفاعات ماووت.
فضای جنگ عوض شد. جنگ موشک ها شروع شد. شعارها در نماز جمعه شد موشک جواب موشک. تهرانی ها طعم موشک را چشیدند. موشک ها تا تبریز رسیدند. از کره و لیبی موشک خریدیم تا از رویش بسازیم. ماجرا را بعدها رفیق دوست گفت. گرفتیم و زدیم و خورد به بانک رافدین.
همه تلاش ما از ۶۰ تا ۶۶ گرفتن بصره بود برای ختم جنگ و داشتن دست بالا در مذاکره. نشد. فاو را سال ۶۴ گرفتیم اما صدام بدقولی کرد و کلید بصره را نداد. از ۶۶ کشیدیم به غرب. از دشت به کوهستان. صدام نامردی کرد. بمباران شیمیایی سردشت و حلبچه. زد و گفت ایران زده. حجاجمان را در مکه کشتند. جنگ پیچیده شد. شیعیان بصره گوسفندهایی را که از شش سال پیش برای قربانی کردن در استقبال برادران ایرانیشان آماده کرده بودند، برگرداندند به آغول ها. حلبچه را گرفتیم که تسکینی باشد بر مصائبی که برادران سنی کردمان از دست بعثی ها کشیده بودند. آن هم که نتیجه اش شد فاجعه حلبچه. جنگ داشت کشور را می بلعید. ما تنها بودیم و پشت سر دشمن همه آنهایی که اجدادشان به عجم می گفتند موالی. و تنها آنها نبودند. فرانسه میراژ داد و شوروی میگ و سوخو. دشمن دستش پر بود و ما دستمان خالی. به رویمان نیاوردیم.
عراقی ها اول بمبی بزرگ در فاو ترکاندند و فاو را گرفتند. فروردین ۶۷. بعدش عراق شروع کرد خمپاره و توپ سیانور زدن و ارتفاعات غرب یکی یکی سقوط کرد. آمریکا هواپیمایمان را زد. بوی بادام تلخ و فجایع هیروشیما به مشام ملت رسید. جنگ داشت از زمین کشیده می شد به دریا. کشتی شوروی در خلیج فارس حالش با موشک های شلیک شده از قایق های تند رو ما گرفته شد. جبهه داشت خیلی بزرگ می شد. چاره ای جز دفاع نبود. جنگ، سیاسی شده بود. وزارتین سپاه و دفاع شروع کردند به ساختن سلاح. کلاش سه کیلویی را ساختیم، شد پنج کیلو.
جبهه ها و خزانه کشور با هم خالی شدند. اعزام ها شدند مینی بوسی و پیکانی. کم آوردیم. از پول و تجهیزات و روحیه. حرف لقی از ۶۶ به این طرف افتاد در دهانها که “اگه آقا جهاد بده میریم جبهه”. و آقا جهاد نداد. حکم رسمی نداد اما فرمود هر کس توان برداشتن تفنگ دارد برود جبهه. رزمنده ها در شهر متهم شدند به تطویل جنگ. روی دیوارها با اسپری نوشته شد: بسیجی، شیر جبهه ها و مظلوم شهر. گردان های پشتیبانی سپاه را مشمولین وظیفه پر کردند.
چهار ماه اول ۶۷ ما طعم شکست را بدجوری چشیدیم. فاو، جزایر مجنون، ارتفاعات غرب، شلمچه. همه جا عقب نشستیم و شهدایمان همانجا ماندند تا سال ها بعد.
پول، تجهیزات، نیرو. هیچکدام نبود. یا باید کشور را می دادیم یا جنگ را.
امام از نتیجه جنگ و آبرویش گذشت و کشور را خرید. شدیم درست مثل ۵۹. عراق آمد تا دروازه اهواز و منافقین تا پشت دیوار کرمانشاه. امام پیامی داد بغض آلود. مردم ریختند جبهه ها و تمام. فروغ جاویدان رجوی شد جهنم ارتش آزادیبخش. آتش افتاد به پنبه زار مسعود و مریم. بعد از مرصاد، دو عزیز به نمایندگی از امام آمدند به دیدار رزمنده ها. همه یگان ها. ارتش و سپاه. آقایان خامنه ای و هاشمی. هاشمی لباس فرم ارتش را پوشید و آقای رییس جمهور، لباس فرم سپاه را.
جنگ تمام شد و باقی ماجرا دست سیاستمدارها بود. شد ۶۸ و ارتحال امام. شد ۶۹. حمله عراق به کویت و فتحی در نیمروز برای صدام کت و شلوارپوش. نتیجه اش شد جنگ نفت. حمله آمریکا به عراق و موشک زدن صدام به تل آویو و ریاض. شاید صدام بهتر از همه می دانست ریاض همان تل آویو معرب است. عراق، بمباران شد. میگ ها و سوخوهای صدام جایی امن تر از فرودگاه های ایران نداشتند. طیاره ها نشستند. نامه های آقای هاشمی به صدام و انتفاضه بصره آغاز شد. غرب مصلحت دید صدام بماند. و ماند. تحریم عراق. نفت در برابر غذا. صدام ضعیف شد. نامه ها جواب داد. صدام به آقای هاشمی نوشت: با این نامه شما به همه خواسته هایتان رسیدید.
اسرایمان آزاد شدند. مردم جشن گرفتند. جای امام خالی بود.
